اعتراف
به نام خدای مهربون و با گذشت
سلام
این بار تصمیم گرفتم بیام اعتراف کنم
.
.
.
که اوایل بارداری فکر میکردم خیلی بچه ام و خیلی زود بود برام مادر بشم
اما الان اومدم بگم که دنیای الانم با قبل از تولد دخترام اگه نگم 180 درجه حتما 90 درجه فرق کرده
اومدم اعتراف کنم که من، مادر نیکی و نیکا اشتباه فکر میکردم
امدم بگم که اصلا برام زود نبوده و کاش زودتر از این ها میشد معنی مادر بودن رو بچشم
امدم اعتراف کنم که وقتی به خلقتتون فکر میکنم مغزم از کار میافته
امدم اعتراف کنم که وقتی بهم می خندید روحم تازه میشه
امدم اعتراف کنم وقتی به ریزترین چیزهای بدنتون نگاه میکنم گیج میشم و چشمام درد میکنه... مثلا موهای ریز و ناز روی انگشتاتون
امدم اعتراف کنم که بعضی وقتا میخوام بشم آقا گرگه تو داستان مامان بزی و بخورمتون اما یادم میافته که من آقا گرگه نیستم.. مامان مهربون شنگول و منگول خودمم
امدم اعتراف کنم که این وبلاگ رو براتون باز کردم که بیشتر بهتون نزدیک شم و خیلی خوشحالم از این اتفاق
امدم اعتراف کنم که فهمیدم خدا منو چقدر دوست داره اما تا همین دیروز خیلی نمیفهمیدم
امدم اعتراف کنم بهترین سفر عمرم رو با شما داشتم
میدونید چرا؟
چون شما که پیشم بودید همه بهم لبخند میزدن
امدم اعتراف کنم که
.
.
.
به وجودتتون افتخار میکنم.
در ضمن روز معلم رو به همه اساتید و معلمای گل سرزمینم تبریک میگم
مخصوصا به بابای گل خودم