سلام بر 16 ماهگی...
*_*ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــلام*_*
دخترای عزیزممممممم با الاخره دارید قشنگ راه میرید... و دل منو شاد میکنید...الهــــــــی قربونشون برم
البته از 13 ماهگی ایستادن رو تجربه کرده بودید اما طول کشید تا راه بیافتید و حدود10 متر رو به تنهایی و بدون کمک راه برید(ناگفته نمونه که یه نمه نیکا ضعیفتره)
خوب....
خدا رو شکر این ماه هم مریضی و این چیزا نداشتین و دو هفته یه بار تقریبا دندون در میارید و کمی به تب کردن میافتید... بیشتر نیکا تب میکنه و دندون در اوردن نیکی خانوم عسل مسلی رو متوجه نمیشیم
منظورم از این ماه یعنی 15 ماهگی:|
تولد مامان جون(مادر بزرگ نیکی و نیکا)هم بوده زنده باشن همیشه...
بعدش این که...آناهی هم اومده تهران و پیشتون و حسابی لوستون کرده. و من هی باید هشدار بدم بغل نکن مادر من...بچه بغلی تحویلم نده...
دیگه این که این ماه برای اولین بار کمیی از موهای نازتون رو کوتاه کردیم و من نگه داشتم براتون که ببینید چه موهای لطیف و نازی دارید
وزنتون نمیدونم چنده اما میدونم که کم اشتها نیستید شکر خدا;)
یه چیز دیگه هم بگممممم... من دیگه دوست ندارم با شما مهمونی برم واقعا انرژی رو ازم میگیرید و همش دنبالتون باید بدوَم...خیلی خسته ام میکنید... یه جا بند نمیشید
آها اینم بگم... که اولین تولد محمد طه ی عزیزمون در راهه... پسر دائی happy birthday to you.......
تولد علی باباحون(بابای مامانی) خدا بیامرز هم 2اسفنده و تولد آناجوون هم 13 اسفند... تولد همه تو ن مبارک باشه
ما یه کادوی معنوی واسه علی بابا جون دادیم ایشا... قبول باشه و روحش شاد باشه اما مامانی دلش خیلی تنگ شده و میخواد حداقل تو خواب ببینتش...
عکسهای نیکی و نیکای عزیزم تو ادامه مطلبه تا دوستای گلمون ببینن.
دوستتون دارم خیلی... بهمون سر بزنید...
نیکا و نیکی عزیزم تو زمستون ٩١ که بعد از یک ماه روی بیرون رو دیدن آخه هوای تهران بشدت آلوده بود
این ایگوانای دختر خاله های باباییه که فکر کنم از نیکی و نیکای من بزرگتره قبلا خیلی کوچولو دبود اما الان فکر کنم نیم متر شده:)
اینجا نیکی من بغل بهاره جوون نشسته بود و از ایگوانا خیلی ترسیده بود
بابایی ژست ترسیدن رو گرفته:D
انگشت خوردن دخترام معضلی شده برامون!
کیک تولد مامان جوون(مادر بزرگ بابایی) زنده باشن
نورا... نوه عمه بابایی... خیلی نازی ماشالله...بوووس