17 ماهگی و 18 ماهگی ...
به نام خدای خوب و مهربون...
سلام،
امیدوارم حال و احوال همه دوستای خوبمون خوب خوبِ خووووووووب باشه!
از همه دوستانی که پی گیر وبلاگ ما هستن و توجه و نظر لطفشون همیشه شامل حال ما هست تشکر و قدر دانی میکنم و بابت تاخیرات عذر خواهی میکنم
خیلی سرم شلوغ میشه بعضی وقتا... و فرصت پست گذاشتن پیدا نمیکنم!
از 18 ماهگی که در انتظارمون هست باید بگم که 29 ام اردیبهشت دخترام 18 ماه رو تمام میکنن و باید آخرین واکسن نوزادی رو بزنن .. ایشا... بعدش دیگه واکسنی وجود نداره تاااااااااااااااااااا 7 سالگی
همه مامانا میدونن که واکسن یکی از استرس زا ترین مقرارت کودکیاریه...
انشا... که خیلی دردناک نباشه!
واما قبل از 18 ماهگی دخترام ببینیم چه اتفاقاتی افتاده و میشه پیشبینی کرد که چه اتفاقاتی رو در پیش رو مون داریم!
دخترای عزیزم حالشون خوبه الحمد الله! و از اون سرما خوردگی خفن و شکستگی استخون ترقوه نیکا...خبری نیست...شکر...
اتفاقات خوبی داشتیم تو 17 ماهگی دخترامون! بابایی تولدش بود! 30 سالگی بابایی رو با حضور نیکی و نیکا تجربه کردیم! خدا رو شکر... جای همه دوستان خالی! منم کیک درست کرده بودم... و یک کادوی تقریبا معنوی به بابایی کادو دادم انشا... که تا آخر عمر ازش خوب مراغبت کنیم
بابایی خوشش اومد...
بعد تولد بابایی روز مادر رو داشتیم! که نزدیکای ظهر با یک دسته گل زیبا مورد سورپرایز واقع شدم... بعدش هم رفتیم خونه مامان جون بابایی... از اونجا هم خونه پدر بزرگ اینا... که هم تولد بابابزرگ رو گرفتیم هم روز زن و مادر رو گرامی داشتیم...
پس در نتیجه:
روز مادر رو به همه مامانای گل سرزمین پاکم تبریک میگم.
فردای روز مادر، روز معلم رو داشتیم! و طبق معمول هر سال کسایی که همیشه بهم تبریک میگفتن زنگ زدن و بهم تبریک گفتن واقعا ممنونم از همه شون از بابایی و آنا جون گرفته تا دایی ها و خاله ها و دوستای گل مامانی و حتی دوست های آنا جوون نهایت تشکر و سپاس رو دارم. مرسی که با وجود این که سر کار نرفتم و خدمت نکردم(البته ناخواسته بوده) هنوز معتقدید من یک معلم هستم!!
اگر که سرنوشت ما چنین باشه که ایران ماندگار باشیم انشالله کارم رو از مهر ماه میخوام شروع کنم و در این صورت مهاجرت خواهیم کرد به ارومیه... انشا...
اگر هم قسمتمون خارج از ایران بود باز هم امیدوارم شغلمو از دست ندم و دوباره تو گرفتن مرخصی موفق باشم.
ضمنا میخوام همینجا به روح دوست داشتنی بابام سلام بفرستم و هفته معلم رو بهش تبریک بگم! خیلی دلم واست تنگ شده... و خیلی ناراحتم که چنین روز هایی رو ما جشن میگیریم و تو نیستی.
دوستت دارم. الهی که نور به قبرت بباره...
بگذریم که من کم کم دارم احساسی میشم... چه میشه کرد داغ عزیزان سخته!
قبل از روز مادر دخترای عزیزمو بردیم آتلیه و 4 تا عکس ازشون گرفتیم! و سورپرایزی که میگفتم در راهه همین بود!
واما از اتفاقاتی که گذشت گفتیم اما اشاره ای به برنامه های این ماه نکردم! بله... ما یه مسافرت در پیش رو داریم... انشالله خدا نصیب همه کنه... داریم میریم پا بوس امام رضا...خدا بخواد! بلیط هم گرفتیم تاریخ رفت:28 اردیبهشت حوالی 10 شب و تاریخ برگشت:2 خرداد حوالی 6 عصر!
نائب الزیاره همه دوستای گلم خواهم بود انشالله... و خیلی اتفاق خوبی هست این سفر معنوی واسه ما...
ادامه مطلب یادتون نره
ببخشید بابت انتخاب آتلیه! میدونم که عکاسش حرفه ای کار نکرده نه تنها نورپردازیش ضعیف بود بلکه بی حوصله هم بود! کادرش درست نبود و شکار لحظه دلچسبی هم نکرده...
انشا... تو عکس های بعدی میرم پیش خانوم هاله حیدری...
در ادامه عکسهای بالا میخوام از تولد بابایی عکس بذارم...
راستی پست قبلی من عکس نذاشتم اونجا هم میخوام عکس آپلود کنم حتما اونجا رو هم ببینید.
این کیک رو شب قبل از تولد درست کردم که ببینم آیا میتونم! و انصافا خوشمزه بود
اینم کیک تولد بابایی روز تولدش! ایراداتشو فهمیدم از لحاظ ظاهری انشا... تو کیک های بعدی جبرانش کنم!