نیـــکی و نیــــکا نیـــکی و نیــــکا ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

نیکــــــــی و نیکــــــــــــــا ،میوه های بهشتی زندگی ما

از همه خاله ها ممنونیم که میان بهمون اینجا سر میزنن...

سلام ، سلام و  سلام   از طرف سه تایی مون امروز اومدم از طرف خودم و نیکی و نیکا ی عسلی از همتون تشکر کنم، خیلی ممنون... که مارو دوست دارین   مون دادین   امروز نیکی جون و دیروز نیکا جون ، خیلی بیتابی میکردن و تصمیم گرفتم که یه فکری به حالشون بکنم اولین راهی که به ذهنم رسید این بود که هر دو رو کنار هم بخوابونم قبلا هر کدوم توی گهواره مجزا میخوابیدن... از وقتی که این کارو کردم دخترای گلم آروم گرفتن، نیکی و نیکای من تا قبل از این وقتی بغل مامانیشون میرفتن خوشحال میشدن... من نمیدونستم که کنار هم به آرامش میرسن... اما الان ایمان اوردم ...
12 آذر 1390

نیکی و نیکا در خانه

سلام. امروز نیکی و نیکا اومدن خونه و دل همه رو آب کردن آخی... هیشکی نمیتونه تشخیص بده کدوم نیکیه و کدوم نیکا همش باید توضیح بدم... دخملی های نانازی من 7 روز تو مراقبت ویژه بودن ... و حسابی مامانشونو بزرگ کردن آخه مامانیشون سختی نکشیده بود تا الان اما وقتی نیکی جون و نیکا جون تو مراقبت ویژه بودن کلی نی نی مشکل دار دید که همش دلش میگرفت براشون و گریه میکرد و دعا میکرد   مامانی ها من با دل پر بیمارستانو ترک کردم...  آرزو داشتم بقیه نی نی ها هم حالشون خوب خوب بشه خدا رو شکر میکنم که شما سالمید  اما کاش همه نی نی ها با هم سالم باشن براشون دعا کنید و از خدا ...
7 آذر 1390

نیکی و نیکا بدنیا اومدن هــــــــــــــــــــــــــــــــوراااااااااااااااااااااااااااااااااا

بنام خدا ی مهربون و جون جونی خودم سلام سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام خوبین عزیزای مامانی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ الان که دارم مینویسم .........اشک شوقم بند نمیاد................ شما رو بدنیا آوردم.......... دقیقا دارم عین اینا اشک میریزم.......... خیلی خوبه خیـــــــــــــــــــــــــــــلی.   باورم نمیشه اصلا...   ابداااااااااااااااا وای وای وای وای خیلی نازین شما......... خیــــــــــــــلی همه دوستتون دارن الان تو NICUبستری هستین  بابایی اومد براتون شیر بیاره اما من حالم خوب نبود و نتونستم از جام تکون بخورم انشا....... فردا میبینمتون ...
1 آذر 1390

روزهای پایانی بارداری مامی سمیرا

بسمه تعالی سلام   پری روز عروسی عمه ندا بود . خیلی خوش گذشت بهمون همه تو عروسی بهم میگفتن قلقلی شدی...... یادش بخیر... بعضیا دست میکشیدن رو نی نی هام و میگفتن چقدر مهربونن که تا عروسی عمه شون دووم اوردن و اجازه دادن که مراسم نصیب مامانیشون بشه... منم خودمو خیلی خسته کرده بودم کلا سر پا بودم یه جاهایی پام درد میکرد و کفشمو در میووردم و پا برهنه راه میرفتم... شبم بعد عروسی رفتیم خونه عروس دوماد و اونجاهم خیلی خوش گذشت. اما........... رسیدیم خونه صبح ساعت 5 من علائم زایمانو داشتم و خدا رو شکر آنا خونمون بود و استرسم کم شد بعد از این که مشکل حل شد گرفتم خوابیدم ساعت 10.5 ...
25 آبان 1390

باورم نمیشه

باورم نمیشه این منم که دارم معنی مادر بودن رو کم کم درک میکنم بعضی وقتا فکر میکنم خواب میبینم... فکر نمیکردم خواب های قبل بارداریم به حقیقت بپیونده من باورم نمیشه که دارم مامان دوقلو ها میشم دوتا دختر از یک دی ان ای مشترک... نمیدونم، حال و هوام یه جوریه... احساس میکنم به زمان بیشتری نیاز دارم . به 20 روز دیگه فکر نمیکنم... آخه میترسم، میترسم نکنه نتونم مادر خوبی باشم!!! در هر صورت از دخترای گلم میخوام با بدی های من بسازن و بدونن که دوسشون دارم دیگه شبا نمیتونم بخوابم ... خیلی سختم شده... از طرفی هم بابایی تون خیلی استرس داره بهش از غیب کمک بر...
11 آبان 1390

بدون عنوان

بنام خدا امروز نرفتم بیرون... خیلی دلم گرفته آخه وقتی بارون میباره تو خونه بشینم حالم بد میشه، همش دوست دارم گریه کنم اما الان دیگه بهونه ای برا گریه کردن ندارم... دیگه چی بهتر از این که کمتر از ١ ماه دیگه قراره مامان دو تا نی نی بشی!!!!.... دخترای مهربونمو خیلی دوست دارم . امروز همش خوابیدم، جالب این که وقتی میخوابم اونا هم با من میخوابن وقتی بیدار میشم باهام بیدار میشن خیلی هماهنگن باهام نـــــــــــــــــــــــــــــاااازی امروز ٥ شنبه است راستی، دلم برا بابام خیلی تنگ شده... کاش بود و نوه های دوقلوی خودشو میدید... مخصوصا که بابام عاشق دختر بچه بود... چه زود گذشت... و چقدر زود با مرگش کنار اومدم......
5 آبان 1390

یه کوچولو توضیح بدم

نی نی های من انشا... که آذر ماه به دنیا میان شایدم آبان!!! ولی خدا خدا میکنم زودتر از آذر بدنیا نیان، آخه 23 آبان عروسی عمه نداست . آها راستی براتون اسم انتخاب کردم...  نیکـــــــــــــــــــــــــــــــــی و نیکــــــــــــــــــــــــــا........  خیلی قشنگه اسمتون دوستتون دارم 10000000000000000000000000000000تا مامانیا میدونید چن تا اسم رو از سافی رد کردیم تا این که رسیدیم به نیکی و نیکا؟   بذارید بگم که همون اول که تو هفته 18 فهمیدم دخمل خانومید با خاله و آنا جون اینا داشتیم فکر میکردیم  آنا که پاشو کرده بود تو یه کفش که الا و بلا بذار فاطمه و زهرا اما خاله فرزانه میگفت نه .....
2 آبان 1390

به نام خدا

سلام من مامی سمیرا هستم، مامان نیکی و نیکا و الان هفته 32 بارداری مو میگذرونم خواستم شروع کنم برای نی نی های دوقلو ی خودم یه وبلاگ طراحی کنم. میدونم دیره اما دخملی ها میدونن که سرم خیلی شلوغ بود پایان نامه و این حرفا ... بازم دیر نشده .   ...
25 مهر 1390